هفته گذشته را به مطالعه کتاب فارنهایت ۴۵۱ اثر ری بردبری گذراندم. با وجود این که خواندن کتاب هایی مانند مزرعه حیوانات یا ۱۹۸۴ به مد این روزها تبدیل شده و عده ای فارنهایت ۴۵۱ را هم در این دسته قرار می دهند اما بعد از مطالعه این کتاب متوجه شدم تفاوت های اساسی دارند و این کتاب، بیشتر بیانگر وضعیت انسان امروزی در جامعه است. این تفاوت می تواند ناشی از زمینه ای باشد که این کتاب ها از آن منشا می گیرند. فارنهایت ۴۵۱ برخلاف دو کتاب دیگر که تاثیر پذیرفته از شرایط شوروی در آن روزگار بودند، تصویری از جامعه آلمان نازی را در جنگ جهانی دوم به تصویر می کشد. با این حال خواندن این کتاب، یادآور زندگی انسان امروزی است. فرقی نمی کند در شرقی ترین نقطه کره زمین زندگی می کنید یا در غربی ترین؛ این کتاب، شرح حالی است از زندگی امروز ما، از چیزهایی که باید می بودیم و از آن ها دور شدیم و از چیزهایی که ارزشی نداشتند و دلبسته آن ها شدیم. در این مطلب قصد دارم تحلیل کوچکی را از یافته هایم در این کتاب بیان کنم. دو فیلم سینمایی هم از روی این کتاب ساخته شده که آن ها را ندیدم و فقط قصد بیان دیدگاه های خودم را بر اساس کتاب دارم. امیدوارم شما هم از مطالعه این کتاب لذت ببرید.
کتاب، داستان زندگی آدم ها را در کشوری عجیب بیان می کند. کشوری که تمام امکانات و شرایط آسایش را در اختیار مردم قرار داده است. تلویزیون هایی به اندازه دیوار، ماشین های پرسرعت، فناوری های رنگارنگ و … اما هر چیزی را که باعث فکر کردن آدم ها شود ممنوع کرده است. رانندگی با سرعت پایین در خیابان ها، قدم زدن در پیاده رو یا نگه داشتن و خواندن کتاب. مونتاگ، شخصیت اصلی داستان، آتش نشانی است که وظیفه اش سوزاندن کتاب هایی است که خلاف قانون، نگه داشته شده اند. کتاب هایی که با وجود تمام لذت های زندگی، انسان ها را به فکر وا می دارند یا اشک به چشمانشان می نشانند. چیزی که در این دنیا اهمیت دارد آرامش است. انسان نیازی به فکر کردن ندارد، چرا که نتیجه ی فکر کردن آدمی، چیزی جز غم و اندوه به بار نمی آورد.
آرامش مونتاگ! بین مردم مسابقه ای راه بنداز تا تلاش کنن کلیدواژه های آهنگای محلی یا اسامی ایالتا رو به یاد بیارند، یا اینکه پارسال چقدر دانه های غلات رشد کردن. پرشون کن از چیزای بی خطر. واقعیتای زیادی هستن که باعث میشن احساس خفگی به آدم دست بده؛ اما قطعا اطلاعات شکوهمندی به دست میاد. بعدش مردم احساس می کنن دارن فکر می کنن. یعنی بدون اینکه متوجه باشن، حس پویایی و حرکت می گیرن. خوشحال می شن؛ چون واقعیتاشون عوض نمی شه.
ممکن است واژه ی آتش نشان در اینجا برای شما نامانوس باشد. آتش نشان کسی است که آتش را خاموش می کند، نه این که خودش آتش ایجاد کند! آتش نشان ترجمه ی واژه های fireman یا firegaurd است و این کلمات، مفهوم واضح تری را در زبان انگلیسی منتقل می کنند.
در قسمتی از کتاب، یکی از کاراکترها به مونتاگ توضیح می دهد که چگونه کار انسان ها به اینجا رسید. خواندن این قسمت شباهت های زیادی را به دنیایی که در آن زندگی می کنیم به من نشان داد:
آثار کلاسیک کوتاه شد تا اندازه ی برنامه های پانزده دقیقه ای رادیو بشه. بعدش شد به اندازه پرکردن ستون یه کتاب دو دقیقه ای، سر آخر هم رسید به چکیده ده دوازده خطی توی فرهنگ لغت. البته پیازداغش رو یه کم زیاد کردم. فرهنگا از کتابای مرجع بودن. این وسط خیلیا هم بودن که تنها چیزی که از هملت می دونستن، مونتاگ! تو که حتما اسم این کتاب رو شنیده ی، برای شما هم لابد یه شایعه خفیفه خانم مونتاگ! آره می گفتم، تنها چیزی که می دونستن خلاصه ای یک صفحه ای بود توی کتابی که ادعا داشت: حالا لااقل می تونی همه ی آثار کلاسیک رو بخونی؛ به همسایه ت هم بده بخونه…
حقیقت زندگی ما هم در این کتاب نهفته است. روزانه به شبکه های اجتماعی مختلف سر می زنیم. توییتر، اینستاگرام، فیسبوک و … منبع اصلی اطلاعات زندگی ما هستند. هزاران متن کوتاه با چند صد کاراکتر کنار هم و بر اساس همین متن هاست که نسبت به دنیا قضاوت می کنیم. وقتی کتاب می خوانیم وقت زیادی را هم صرف فکر کردن در مورد آن می کنیم ولی برای خواندن این حجم از مطالب کوتاه، فرصتی برای فکر کردن نداریم. البته زندگی ما هم همیشه به این شکل نبود. حدود ۱۰ تا ۱۵ سال پیش، زمانی که هنوز شبکه های اجتماعی به گستردگی امروز نبودند و وبلاگ نویسی رواج داشت، چه خود فرد مطلب وبلاگ را می نوشت و چه از سایت ها و وبلاگ های دیگر کپی می کرد، روی آنچه منتشر کرده بود فکر می کرد. حتی برای نوشتن خاطرات، به زندگی روزانه خود و جزئیات ریز آن فکر می کرد تا متنی زیبا و مورد توجه مخاطب منتشر کند. اما امروز، حتی اگر به وبلاگ ها نگاه کنید، پر شده اند از مطالب دو یا سه خطی که درباره خوب یا بد بودن امروز و دعا برای امتحان فردا نوشته شده اند.
هدف من از نوشتن این مطلب، این بود که نگاهی دوباره به زندگی خود بیندازیم. حقیقت زندگی در این دنیا، لذت بدون فکر و پرکردن مغز از اطلاعات بی استفاده است. تصمیم بگیریم به فکر کردن، بیشتر از غرق شدن در دنیایی پر از حاشیه های بی اهمیت بها دهیم.